رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

رهام کوچولو

چرا سرما خوردی پسرم!؟

عزیز دل من دو روزه که حسابی سرما خوردی و من از این بابت خیلی خیلی ناراحتم... آخه تو خیلی کوچولویی واسه مریض شدن...و من هم اصلا طاقت دیدن درد و ناراحتی تو رو ندارم به خاطر همین خودم هم از دیروز مریضم.امیدوارم سریع خوب بشی و دیگه اون سرفه ها و تب کردنت و بهونه گیری هاتو نبینم. الهی قربون اون چشمای نیمه بازت و اون قیافه بی حالت برم من...      ...
28 اسفند 1390

عکس های آتلیه

پسر قشنگ من هفته پیش بردیمت آتلیه و کلی عکس ازت گرفتیم تو هم پسر خوبی بودی و اذیت نکردی فقط دوبار گشنت شد و یه ده دقیقه ای هم خوابیدی( آخه یه سه ساعتی طول کشید تا ازت عکسای مختلف بگیرن) حالا هم عکسات آماده شده و چندتا شو میذارم اینجا: بقیه در ادامه مطلب... ...
27 اسفند 1390

عکس

بالاخره فرصت کردم چند تا عکس ازت بگیرم و  بذارم اینجا(تو پست قبلی قولشو داده بودم) پسر 4 ماه و 11 روزه ی من: بقیه در ادامه مطلب.. قربونت برم بی دندون من که مثل پیرمردا میکنی خودتو ...
23 اسفند 1390

چهار ماهگی رهام تپلی

فسقلی من خیلی زود یک ماه دیگه هم گذشت و چهار ماهه شدی...   همزمان با چهار ماهگیت تونستی غلت بزنی البته به سختی و با تلاش بسیار!!(آخه میدونی به شکم تپلت خیلی فشار میاد عزیزم!! ) اینم عکست بعد از غلت خوردن: چهار شنبه هم وقت آتلیه داری امیدوارم اذیت نکنی و بتونیم عکسای خوشگلی ازت بگیریم.(و به زودی چند تا عکس از چهار ماهگیت هم میذارم تو وبلاگ) خیلی دوستت دارم فسقلی من ...
16 اسفند 1390

مهمونی فسقلی ها

  اینجا مهمونی خونه ی آوا کوچولوئه... وای خدای من دیدن این فرشته های نازنین کنار هم چقدر قشنگ و لذت بخشه! از راست به چپ:امیر مهدی-آوا-بنیتا-هانا-رهام-آرتین-امیر مهدی ...
11 اسفند 1390

عشق روزنامه!

الهی قربون اون روزنامه خوندنت برم من عزیزم تو هم مثل بابات به روزنامه خیلی علاقه داری و وقتی بابا روزنامه میخونه با دقت همه ی صفحاتو نگاه میکنی و وقتی روزنامه رو از جلوت برمیداریم کلی  غر می زنی!! معلوم نیست چی اون تو بوده که اینقدر دهنتو آب انداخته شکموی من...!!! ...
11 اسفند 1390

...

رهام کوچولوی من یکی دو هفته ای هست که کلاسهای من شروع شده و مجبورم تورو یه روزایی تنها بذارم.این هفته دو روز پیش مامانی بودی و من رفتم کلاس.مثل اینکه پسر خوبی بودی و اذیت نکردی... دیروز هم برای اولین بار سه ساعت با بابا تنها بودی و من دو سه بار زنگ زدم و حالتو پرسیدم... اولین باری بود که صدای قشنگتو از پشت تلفن میشنیدم و واسم خیلی جالب بود... این دفعه هم خدارو شکر اذیت نکردی فقط وقتی من اومدم کلی باهام حرف زدی که نمیدونم شکایت بود یا تعریف!!(البته قیافت که خیلی خوشحال بود و فکر کنم بهت خوش گذشته بود و کلی بغل بابا منزلگردی کرده بودی!!!)  تو یه مقاله خوندم پدرها وقتی با نی نی هاشون تنها هستن بازیهای جالب و خلاقانه ای باهاشون میکنن که و...
5 اسفند 1390
1